ریشهی پیشاهندواروپایی «*peyh» به معنای «چربی، خوراک» در زبانهای اروپایی چنین کلماتی را زاده است: pudein (پودِئین: فوران کردن) و pitus (کاج) و pion (پیُون: چاق، تندرست) و pieria (سرزمینی در شمال تسالی در بالکان، مرکز پرستش موساها که ایزدبانوان هنر بودند) یونانی، pinguis (چاق) و pinus (کاج) و pituita (مخاط، مایع لزج) و opimus (چاق، بارور) لاتین، fatt (چربی) فریزی کهن، feitr (چاق، چربی) نُردیک کهن، feiz(i)t (چاق) آلمانی کهن، vet (چربی، چاق) هلندی، feist (چاق) و fett (چربی) آلمانی نو، pienas (چربی، لبنیات) لیتوانیایی، pin (کاج) فرانسوی کهن، Pin (کاج) و Fætt (چربی) و fættian (انباشتن، چپاندن، چاق کردن) انگلیسی کهن، fat (چربی، چاق) و phat (در زبان کوچه: باحال، توپ؛ دههی ۱۹۸۰م.) و peirian (شاعرانه، ادبی؛ ۱۵۹۰م.) و propane (گاز پروپان؛ ۱۸۶۶م.) و pituitary (مخاطی؛ ۱۶۱۰م.، غدهی هیپوفیز؛ ۱۸۹۹م.) انگلیسی. از میان این کلمات «پروپان» در پارسی وامگیری شده است.
این ریشه در زبانهای آریایی به بن «*پَی» تبدیل شده و دامنهای وسیع از کلمات را به دست داده است. احتمالا مفهوم «باسن» که بن مشابهی دارد از همینجا مشتق شده و یک تعمیم معنایی دیگر آن احتمالا از «باد کردن، چاق شدن» به سوی مفهوم «کیسه، توبره» بوده که کلمهای مثل «پیله» را به دست داده است.
از این ریشه در زبانهای کهن ایرانی چنین واژگانی را میشناسیم: hawIp (پیوَهْ: پیه) و hayap (پَیَهْ: شیر) و yap (پَیْ: ورم کردن) و iSOypip (پیپیوشی: جانور شیرده) و hawqipOrat (تَرُوپیثْوَه: لاغر، در اصل یعنی: دور از غذا/ چربی) و ISupipa (اَپیپْیوشی: از شیر گرفتن، شیر ندادن به نوزاد) و nAmEap (پَئیمان: شیر مادر) و hawqiparf (فْرَپیثْوَه: فربه) و nIwqipar (رَپیثْوین: یکی از جشنهای گاهنباران، آغاز فصل فراوانی لبنیات) اوستایی، पायस (پایَسَه: شیر، شیره، عصاره) و «پیوَس» (چربی، کره) و «پیوَسَه» (چرب) و «پیوَن» (چاق، قوی) و पीन (پیتَه: کلفت، ستبر) و पीन (پینَه: چاق) و पीनस (پینَسَه: سرما، در اصل یعنی: چاق کنندهی دماغْ) و पयस् (پَیَس: شیر، مایع) و पयते(پَیَتِه: ورم کردن، چاق شدن) و «پیتوهْ» (صمغ، شیره) و «پیتو» (خوراک) و पियान (پییانَه: لبریز، سرشار) و «پایو» (کون) و «پایَتِه» (میریند) سانسکریت، 𑀧𑀬 (پَیَه: شیر) و 𑀧𑀸𑀬𑀲 (پایَسَه: خوراک شیری، شیره) پراکرین مگدی، «پایَسَه/ پایاسَه» (شیربرنج) و «پَیَه» (شیر) پالی، «پیگ/ پیک/ پیهْ» (چربی) و «فْرَپیهْ» (ناهار، فربه) و «پیت» (گوشت) و «پِم» (شیر) پهلوی، «فْرَبیوْ» (ناهار، فربه) و «پید» (گوشت) پارتی، «رَبیهْ» (جشن رپیثوین) تورفانی، «شبیو» (فربه) و «پذبه» (گوشت) و «پیریک» (پیلهی ابریشم) خوارزمی، «پی» (چربی، کره) و «پیلا» (کیسه) سکایی، «*پَیْتْسْک» (چاق شدن) پیشاتخاری، «پیتْکِه» (پیه، روغن) و «پیتّاک» (ورم) تخاری ب، «پَمْنَه» (خوراک) ختنی،
در پارسی دری «پیه»، «پیهسوز»، «فربه» (فَرَ- + پیه)، و «پینو» (کشک) از معنای اصلی این ریشه به معنای چربی گرفته شدهاند. معنای تعمیم یافتهای هم از معنی «چاق شدن» برخاسته که «ورم کردن» را میرسانده است. «پیله کردن» (ورم کردن عضو از عفونت)، «پیله» (آماس)، «پین/ پینه» (برجستگی بر کف دست و پا) و «پیل» (ورم، غده) از همین جا آمدهاند. احتمالا «پیلهی ابریشم» نیز مشتقی از همین خانواده باشد و تعمیم معنایی آن به سمت مفهوم «کیسه» را نشان دهد. همچنان که «پِند» (کون) در پارسی قدیم تعمیمی از «پیه» به سوی مفهوم «باسن» باشد.
در سایر زبانهای زندهی ایرانی دامنهای گسترده از کلمات از این ریشه مشتق شدهاند: «پَیْ» (شیر) و «پِغَه» (دختر باکره) پشتون، «پی/ پِه» (شیر) پراچی، «بَیْسوس» (پیهسوز) و «فیلج» (پیله ابریشم) عربی، «پایَس» (شیربرنج) اردو، «پیند» (کون) و «پِنَّه» (سوراخ دماغ) خراسانی، «پینْد/ پینْدیل» (کون) کردی، «پِن» (کون) یزدی، «بِن» (پوست سرخ اطراف مقعد استر) سیستانی، «فیوْ» (چربی) آسی، «پِلیک» (توبره) بلوچی، «پَنو» (کره) وخی، «پَم» (شیر، غذا) و «پَم بَخَرْدَن» (شیر خوردن، غذا خوردن) مازنی،
در زبانهای هندی از این ریشه چنین کلماتی را میشناسیم: पायस (پایَس: شیربرنج) هندی، පා/ පය (پا/ پَیَه: شیر، پیه) وපයස්/ ಪಾಯಸ (پَیَس/ پایَسَه: شیربرنج) سینهالی، ಪಯಸ್ಸು (پَیَسّو: شیر) کانادا، പയസ്സ് (پَیَسّو: شیر) و പായസം (پایَسَمو: شیربرنج) مالایالام، పయస్సు (پَیَسّو: شیر) و పాయసం (پایَسَم: شیربرنج) تلوگو، पाइस (پائیس: شیر، شیره) گروالی، পাহ (پَهْ: شیر) و পাহ-ভাত (پَهْبْهَت: شیربرنج) و পায়স (پَیُوخ: پیه) آسامی، পায়েস/ পায়স (پَیِس/ پَیُس: شیربرنج) بنگالی، पायस (پایَس: شیربرنج) کنکانی، பாயசம் (پایَچَم: شیربرنج) تامیلی،
کلمهی «پیه» در ادبیات پارسی زیاد تکرار شده، و در شعر به ویژه مولانا آن را زیاد به کار گرفته است: «باز زفت و فربه و لمتر شود آن تنش از پیه و قوت پر شود»
خواجوی کرمانی هم میگوید: «پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد
جان من پروانهی شمع شبستان تو باد»
از اینجا ارتباط پیه با چشم هم روشن میشود. به ویژه چون که قدیم فکر میکردهاند کرهی چشم از جنس پیه است، آن را در پیوند با بینایی زیادی آورده است. مثلا در دفتر دوم مثنوی میخوانیم:
«تاب نور چشم با پیهست جفت نور دل در قطرهی خونی نهفت»
همچنین در دیوان شمس بیت زیبایی دارد که به لحاظ علمی نادرست است. چون هم چشم را از جنس چربی دانسته و هم به پیروی از افلاطون گفته که بینایی با انتشار نور از چشم و برخوردش با اجسام حاصل میآید:
«دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان عجب مدار عصا را که اژدها سازد»
پیه دانستن چشم تصویری زیبا تولید کرده و آن هم این که کاسهی سر به چراغی شبیه است که پیه درون آن مغز است و فتیلهی پیهآلودش چشم و نور چشم همچون شعلهی چراغ از آن بیرون میتراود. سیف فرغانی سروده: «تا عشق تو درین دل تاریک ره برد شد نور شمع تعبیه در پیه خام چشم»
سعدی در باب هشتم بوستان میگوید:
«دگر دیده چون برفروزد چراغ؟ چو کرم لحد خورد پیه دِماغ؟»
سنایی هم کلمهی پیه را به ویژه در پیوند با پرندگان به کار برده، و این به تقابل پرندگان خانگی مثل مرغ مربوط میشود که چربی نمیخورند و بدنشان دنبه ندارد، در مقابل سار و زاغ که دنبه میدزدند و میخورند و همچنان لاغرند. سنایی در خدیقه الحقیقه میگوید:
«نشود کس به کنج خانه فقیه کم بُود مرغ خانگی را پیه»
و: «سفله گردد ز مال و علم سفیه که سیه سار بر نتابد پیه»
اصطلاح «پیه چیزی را به تن مالیدن» هم در پارسی مشهور است و مثلا در شعر بهار آمده است:
«پیه بدنامی یک عمر به تن مالیدند بند بر دست و زبان و دل آگاه زدند»
این تعبیر تا جایی که دریافتم از داستان یوسف گرفته شده، آنجا که برادرانش برای این که او را مرده وا بنمایند، پیه گرگ را به لباسش میمالند تا بوی گرگ بگیرد و پدرشان گمان کند درندگان او را کشتهاند. کلید فهم این عبارت را بهتر از هرجا در شعر صائب تبریزی میتوان یافت که میگوید:
«عزیز مصرِ عزت زحمت خواری نمیبیند چه پیه گرگ میمالند بر پیراهن یوسف؟»
و: «در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند»
قدیمیترین اشاره به این تعبیر را هم در اسرارنامهی عطار دیدهام:
«مکن روباهبازی و بیارام که پیه گرگ در مالیدت ایام»