پیشه


آخرین به روزرسانی:
پیشه


         ریشه‌ی هندواروپایی «*peig/ *peik» به معنای «نقاشی کردن/ رنگ کردن) در خانواده‌ی زبان‌های آریایی به «*پَیْس» تبدیل شده است. در زبان‌های اروپایی طیفی وسیع از واژگان از این ریشه برخاسته که همه محدوده‌ی باریکی از معنای مربوط به رنگ و نقاشی را شامل می‌شوند. در زبان‌های کهن: poikilos (پُویْکیلُوس: رنگارنگ) و pikros (پیکْرُوس: تلخ، تیز) یونانی،pingere (نوشتن، قلابدوزی کردن) و pictura (ترسیم، نقاشی) و pictus (خالدار، نقش‌دار) و depingere (طراحی کردن، ترسیم کردن) لاتین، fehjan (زینت کردن، پرستیدن) و fila (سوهان) آلمانی کهن، vile (سوهان) هلندی میانه، pila (سوهان) و pegu (رنگارنگ) و pisati (نوشتن) اسلاوی کهن کلیسایی، pinte (واحد حجم مایعات؛ قرن سیزدهم) و peintier (نقاشی کردن) فرانسوی کهن، feol (سوهان، میله) انگلیسی کهن.

و در زبان‌های زنده‌ی اروپایی: feile (سوهان) آلمانی، vijl (سوهان) هلندی، pestryj (رنگارنگ) و pisati (نوشتن، کشیدن) روسی، pinto (خال خالی) اسپانیایی، piela (سوهان) و piešiu/ piešti (نوشتن) لیتوانیایی، fila (سوهان) ساکسونی کهن، pittoresco (تصویری، نقش‌واره) و pittore (نقاش) ایتالیایی، pittoresque (تصویری، نقش‌گون) فرانسوی.

در انگلیسی هم این کلمات را داریم: Picture (تصویر؛ اوایل قرن پانزدهم) و depict (تصویر کردن، کشیدن؛ اوایل قرن پانزدهم) و pint (واحد حجم مایعات، برابر ربع کوارت؛ میانه‌ی قرن چهاردهم) و file (میله‌ی فلزی، سوهان) و pinto (اسب سیاه و سفید؛ ۱۸۶۰م.) و paint (نقاشی کردن؛ میانه‌ی قرن سیزدهم) و pigment (رنگیزه؛ اواخر قرن چهاردهم) و pictograph (تصویرنما، نمودار؛ ۱۸۵۰م.) و pictorial (تصویری؛ ۱۶۴۰م.) انگلیسی. 

از این کلمات اروپایی برخی مثل «پیکتوگرام» در پارسی به شکلی محدود وامگیری شده‌اند.

از سوی دیگر ریشه‌ی آریایی «*پَیْس» در زبان‌های ایرانی کهن چنین مشتق‌هایی را به دست داده است: aseap (پَئِسَه: آرایش، برص) و sIpOynaraz (زَرَنْیُوپیس: دارای آرایه‌های زرین) و sIparf (فْرَپَیْس: آراستن، تزئین کردن) و sIp (پیس: آرایه، چیز نفیس) و aseapOpsIW (ویسْپُوپَئِسَه: پرآرایه، دارای همه‌ی زیورها) و artSip (پیشْتْرَه: شغل، طبقه‌ی اجتماعی) اوستایی، «پِسَه» (شکل، رنگ) و «پِسَنَه/ پِسَلَه» (آراسته) و «پْرْسَنْت» (رنگارنگ) و «پیمْسَتی» (آراستن، تراشیدن، بریدن) و «پیس» (آرایه، زیور) و «پِسَنْگَه» (گندم‌گون) و «پیسَه» (آهو) سانسکریت، «پَیْث» (آراستن، نقاشی کردن) و «نی‌پَیٌث» (نوشتن) پارسی باستان، «پِس» (برص، جذام، لک) و «فْرَشِه‌مورْوْ» (طاووس: پیسه‌مرغ) و «نیپیشْتَن» (نوشتن: نی+ پَیْس) و «پِسیت» (آراسته) و «پِشَک» (پیشه) پهلوی، «نیبیشْتَن» (نوشتن) و «پِس» (آرایش کردن، نوع) و «پِس‌پِس» (گوناگون، رنگارنگ) پارتی و تورفانی، «پاسا» (پرتو، نور آفتاب) و «پیسَیْ» (نقاشی) سکایی، «پیس» (جذام) و «نپس» (نوشتن) و «نپسینک» (دبیر، نویسنده) و «نپچ کاغیذ» (نامه، کاغذِ نوشته) خوارزمی، «پِیْس‌کایا» (خالدار، رنگارنگ) و «نَبیشْتَگ» (نوشته، شهادت‌نامه) سریانی، «نپیس» (نوشتن) و «پیست/ اپیاست» (آرایش کردن) سغدی، «نُوبیخْتُو/ نیبیخْتُو» (نبشته، متن) بلخی.

         از ریشه‌ی «*پَیْس» در پارسی دری این کلمات را داریم: «پیس» (برص، سفید)، «کلاپیسه» (زاغی)، «فیسا» (طاووس)، «نبشتن/ نوشتن»، «نوشته/ نبشته»، «نویسنده»، «پیشه»، «پیشه‌ور»، و احتمالا بخش آغازین «فیس‌وافاده»، «حوردیس» (زیبارو)

کلمه‌ی اخیر را سعدی در این بیت به کار گرفته:

«چه قدر آورد بنده‌ی حوردیس                    که زیر قبا دارد اندام پیس؟» 

و در اینجا از «پیس» بیماری برص و جذام را منظور دارد. ترکیب‌ها با این کلمه بسیارند. گاهی به جای «کلاپیسه» ترکیب «زاغ‌پیسه» را هم به کار برده‌اند که همان معنی را می‌دهد. چنان که فردوسی می‌گوید: 

«کنون تا درِ تیسفون لشکر است                  همین زاغ‌پیسه به پیش اندر است»

«پیس» در ضمن به طور مطلق به معنای «رنگ» هم کاربرد داشته است. همچنان که مولانا در دفتر دوم مثنوی می‌گوید: «صبغه الله هست خمِ رنگ هو               پیس‌ها یک‌رنگ گردد اندرو او»

«پیسه» معنای «سیاه و سفید» را هم می‌داده و از این رو به موی جو گندمی هم «پیسه‌مو» می‌گفته‌اند. چنان که سعدی گفته: 

«دور جوانی گذشت، موی سیه پیسه گشت                برق یمانی بجَست، گُرد بماند از سوار»

در سایر زبان‌های زنده‌ی ایرانی هم این نمونه‌ها را می‌بینیم: «پیس» (پلنگ) سریکلی، «پُس» (پلنگ) وخی، «پِس/ پِسَیْ» (جذام) پشتون، «پیس» (کثیف، لکه‌دار) و «نوسین/ نی‌ویسین» (نوشتن) کردی، «پیسَک» (لکه‌دار، رنگارنگ) و «پیسَکوتیون» (جذام) و «پِس» (شیوه، نوع) ارمنی، «فیسین» (نوشتن) آسی، «نَویش» (نوشتن) و «نیبیشْتَه/ نیمیشْتَه» (نوشته، متن) بلوچی. 

         تعبیر پارسی «پیسه» به معنی «رنگارنگ» که به «مکر و نیرنگ و دورنگی» تعمیم یافته هم از همین جا آمده است. چنان که فردوسی می‌گوید: 

«بزرگان که از تخمه‌ی ویسه‌اند                   دوروی‌اند و با هرکسی پیسه‌اند». 

این واژه در ضمن معنای «لک لک، خالدار» را نیز می‌داده است. در همان شاهنامه چنین بیتی داریم: 

«بدو گفت گُردوی کای پیسه گرگ                تو نشنیدی آن داستان بزرگ؟»        

همچنین مولاناست که می‌گوید: 

«پیسه‌رسن‌ است این شب و این روز، حذر کن  کز پیسه رسن ترسد هر مارگزیده»

این در پارسی قدیم تشبیهی مشهور بوده که «پیسه‌رسن» (نخ سیاه وسفید) را به «پیسه‌مار» (مار خالدار) تشبیه می‌کرده‌اند. نظامی می‌گوید: 

«باد سحری چو بر دمم ز دهن                    مارپیسه کنم ز پیسه‌رسن»

این تصویر در ضمن از آنجا بر می‌خواسته که روز و شب را به رشته‌های سیاه و سفیدی تشبیه می‌کردند که در هم بافته می‌شود و عمر را به «پیسه‌رسن» تبدیل می‌کند و در مقابل بد و نیک روزگار را به خال‌های سیاه و سپید اژدهایی تشبیه می‌کرده‌اند که بخت و تقدیر را بر می‌سازد. این تصویر از ابتدای کار در شعر پارسی دری وجود داشته و احتمالا تبارش به ادبیات پارسی میانه بازگردد. ناصر خسرو می‌گوید: 

«روز و شب را دهر حبلی ساخته است          کُشت خواهدمان بدین پیسه‌رسن»

و جای دیگر می‌گوید: 

«زاین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن              از پر خطا و زلت، جز رحمت خدایی»

خاقانی هم در مدح جلال‌الدین احمد مخلص می‌گوید: 

«تا تار شب و روز چنان نیست کزیشان          سهم رسن‌ پیسه خورَد مار گَزیده»

بنابراین این زبانزد مشهور که «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد» ربطی به خود ریسمان و مار ندارد، و در اصل بدان معنا بوده که اگر کسی بدی روزگار و بلاهای تقدیر را چشیده باشد، از آمدن روز و شب می‌هراسد.

         نیمه‌ای از ترکیب‌های «لک و پیس» و «فیس و افاده» هم از همین ریشه برخاسته‌اند. همچنین حدسم آن است که کلمه‌ی «نفیس» هم بر خلاف تصور مرسوم از همین ریشه آمده باشد. ریشه‌ی سامی «نفس» که برای آن برشمرده‌اند ارتباط معنایی چندانی با دلالتش ندارد و در زبان‌های سامی مشتق دیگری با چنین معنایی از «نفس» سراغ نداریم. حدسم آن است که این واژه از زبان‌های ایرانی شرقی و احتمالا سغدی یا خوارزمی به پارسی راه یافته باشد. به این ترتیب اسم «نفیسه» که بر دختران می‌گذارند نیز از همین جا آمده و یعنی «آرایش شده، رنگین». 

جالب آن که مولانا با توجه به این معنای کلمه، آن را برای بازی‌ای جناسی با نفس به کار گرفته است و در دفتر ششم مثنوی می‌گوید:‌ 

«تو حیاتی می‌دهی در هر نفس                   کز نفیسی می‌نگنجد در نفس» 

و در همان دفتر کمی پیشتر: 

«من چه کردم با تو زاین گنج نفیس               تو چه کردی با من از خوی خسیس». 

نفیس همچنین در معنای ارجمند و گزیده نیز به کار گرفته شده است. چنان که نظامی می‌گوید: 

«آهن‌ات گرچه آهنی‌ست نفیس                     راه سنگ‌ست و سنگ، مغناطیس»