فطرت


آخرین به روزرسانی:
فطرت


  ریشه‌ی عربی «*فطر» به معنای «شکافتن، واگشودن، زخمی کردن» از بن سامی کهن مشابهی برخاسته که «رها کردن، شل کردن» معنی می‌دهد و در زبان‌های باستانی ایرانی چنین کلماتی را به دست داده است: 𒃮 (پَطارو: رها کردن، شل کردن، پخش کردن) اکدی، «پزر» (رها کردن، ول کردن، شل کردن) و «پطر» (شکافتن) اوگاریتی، פְטַר (پَطَر: رها کردن، طرد کردن) آرامی، ܦܛܰܪ (پْطَر: ترک کردن، پرت کردن، جدا کردن، طرد کردن) سریانی، פָטַר (پاطَر: آزاد کردن، طرد کردن) عبری. در زبان حبشی گئز هم ፈጠረ (فاطارا: حکاکی کردن، آفریدن) را از این بن داریم که نشان می‌دهد در زبان مشترک آفروآسیایی هم وجود داشته است. 
  معنای «آزاد کردن» در زبان پارسی با معنای «آزاد» (در اصل به معنای مادرزاد) تداخل کرده و به این ترتیب «فطرت» در معنای «سرشت، طبیعت،‌ صفت مادرزاد» پدید آمده است. یعنی حدسم آن است که این دلالت برای «فطر» از تداخل با معنای پارسی مترادفش برآمده باشد. در سایر زبان‌های سامی چنین معنایی برای مشتق‌های این بن نمی‌شناسیم، مگر آن که مثل عربی زیر تاثیر همتای پارسی‌اش باشد. معنای کهن «شل کردن، رها کردن» هم در پارسی و عربی در ترکیب «عید فطر» و «فطور» باقی مانده که به ختم دوران روزه‌داری و زهد اشاره می‌کند. به این ترتیب در زبان پارسی این بن چنین واژگانی را به دست داده است: «[عید] فطر»، «فطریه»، «افطار»، «افطاری [خوردن]»، «فطرت»، «پست‌فطرت»، «نیک‌فطرت»، «فطور» (سستی، رخوت)، «فاطره» (اسم دختر)،
  در سایر زبان‌های زنده‌ی ایرانی از این بن چنین واژگانی برآمده‌اند: «[عید] فطر» و «فُطور» (صبحانه) و «فِطْرَه» (سرشت) و «یُفْتِر» (صبحانه خوردن، روزه گشودن) و «فِطْر» (قارچ) عربی، «فیتْرَت» (فطرت) ترکی، «فِطْرَت» اردو، 
«فطرت» در زبان‌های هندی به صورت (فیتْرَت) هندی و ફિતરત (پْهیتْرَت) گجراتی وارد شده و از آنجا به زبان انگلیسی راه یافته و به صورت fitra درآمده است.
  این واژه در پارسی دیرینه بوده و به احتمال زیاد از مجرای سریانی به پارسی وارد شده است. در شعر و ادب پارسی نمودهایی پرشمار از آن را می‌بینیم: 
فردوسی توسی: «نخستین فطرت پسین شمار    تویی خویشتن را به بازی مدار»
خاقانی شروانی: «گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر  بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش»
حافظ شیرازی: «می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم»
اوحدی مراغه‌ای:‌ «اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند
مهر رویت در میان جان شیرین بسته اند»