فرض مرسوم آن است که «غده» واژهای عربی باشد، چون اغلب به صورت «غدد» جمع بسته میشود و به طور مشترک در پارسی و عربی وجود دارد. با این حال این واژه ریشهای در زبانهای سامی ندارد و حدس من آن است که ریشهاش همان «*geu» پیشاهندواروپایی باشد که «گُنده» را پدید آورده و خویشاوند است با بن «*keu/ *kam» به معنای «خماندن، قوس دادن». این ریشه را در مدخل «گنبد» بررسی کردهام و شرح دادهام که در زبانهای اروپایی شاخهزایی چندانی نکرده و به ویژه در زبانهای آریایی با بسط معنایی به سمت «گلوله شدن، به هم فشرده شدن» شکوفا بوده است. در اینجا به سیر تحول آن در زبانهای ایران شرقی کار داریم و حدس میزنم که از اینجا ریشهی «*غوند/ *غُنج» را به دست داده است، به معنای «چیز ورم کرده، گِردالو».
این ریشهی احتمالی چنین واژگانی را در زبانهای کهن ایرانی به دست داده است: «غُنده» (رتیل) و «مرغوندیی» (غده) و «غونتاکه» (کرم، لارو حشره) سغدی، «گونَه» (کرم) و «مْراها» (به هم فشردن، گلوله شدن) و «مونْدَه» (مهره، گلوله) و «ماندَه/ مامْنْدَه» (پستان) سکایی،
در پارسی از اینجا چنین واژگانی زاده شدهاند: «غنچه»، «غُنج» (گرد شده، فراهم آمده، حباب)، «غنج زدن [دل]»، «غنچهدهان»، «گِرد و غنده» (چاق و گرد، در پارسی نو تحریف شده به گرد و گنده)، «قلنبه»، «قُنْبُل/ قُمبُل» (کون)، «قنبل کردن» (خم شدن، سجده کردن)، «قُمبُلی/ قُمبُله» (چیز گرد و کوچک)، «گُله» (توده، جمعیت)، «گُله به گُله» (اینجا و آنجا، نزد این یا آن توده از مردم)، «قنداق [تفنگ]»، «قنداق [نوزاد]»، «[بچه] قنداقی»، «قلوه؟»، «قلوهسنگ»،
در پارسی قدیم هم این واژگان را از این ریشه داشتهایم: «غُنده» (رتیل)، «مُغُنْد» (غده، گلوله)، «مَرْغُنْدَه» (غده، ورم، آماس)، «غُنده» (گلولهی خمیر نان، گلولهی پنبهی زده شده)، «قُند» (چیز کروی و گرد)، «قُنْدُز» (بیدستر)
بیلی معتقد است «غُنده» به معنای رتیل از ریشهی «*گَو» به معنای «جویدن» گرفته شده، و دکتر حسندوست هم چنین نظری را پذیرفته است. ولی فکر میکنم این برداشت نادرست باشد. استفاده از این ریشه برای اشاره به اندامهای بدن (قنبل) یا جانوران (قندز) رواج داشته و رتیل و انواعی از عقرب که با این نام خوانده میشوند جانورانی چاق با شکمی گرد هستند و احتمالا ریشهی این نامها هم به اینجا بازگردد. حدس دیگرم آن است که «پولاد غندی» که پهلوان یا دیوی است در مازندران و رستم او را در جریان هفت خوان میکشد، لقب خود را از همینجا آورده باشد. یعنی نامش پولاد بوده و چون بدنی چاق و گِرد داشته لقب «غُندی» گرفته است.
همچنین کلمهی «قُلوه» نیز به نظرم از همینجا آمده باشد. این را از آنجا میتوان دریافت که ترکیبی از این واژه یعنی «قلوهسنگ»، در اصل «غُندهسنگ» بوده، چنان که ایرانشاه در بیتی از «کوشنامه» آورده است. قلوه به خاطر شکل گِردش احتمالا در زبانهای ایران شرقی «غنده» نامیده میشده و با همان الگوی تحول «غندهسنگ» به «قلوهسنگ» تحول پیدا کرده است. برای «قلوه» البته ریشهی دیگری نیز محتمل است و آن را میتوان با «کلیه» خویشاوند دانست که در مدخل «گردباد» دربارهاش شرحی آمده است.
واژهی دیگری که نیاز به توضیح دارد، «قُنداق» است. چون در یونانی kondakion (کُنداکیُون) معنای «قنداق تفنگ» را میدهد، این واژه را اغلب از konos (کُنُوس) یونانی مشتق دانستهاند که یعنی «تیرک، تیرچه»، چنان که دکتر حسندوست هم در کتابش چنین آورده است. ولی از سویی مفهوم تیرک ربطی به قنداق تفنگ ندارد، از سوی دیگر کلمهی «قنداق» برای تفنگ نخست در زبان پارسی و ترکی رایج در قلمرو عثمانی ظاهر میشود و بعد «کُنداکیون» یونانی را میبینیم، و از این رو احتمالا این وامواژه است.
دورفر اصیل نبودن «قنداق» در یونانی را دریافته اما به معنای «تیرک» وفادار مانده و آن را از «کُنده» پارسی به معنای بخشی از تنهی درخت مشتق دانسته است. این با سومین نکته سازگار است و آن این که شکلهایی دیگر از این کلمه را خیلی زود در ایران شرقی هم میبینیم که با وامگیری از یونانی تناسبی ندارند.
چهارمین نکته آن که این ریشه توضیح نمیدهد که چرا بستر جمع و جور و بستهی نوزاد را هم «قُنداق» میگویند، و تنها دورفر به این خویشاوندی توجه کرده است. بر مبنای این چهار دلیل حدسم آن است که «قُنداق» احتمالا شکلی معرب یا ترکی شده از «*غُنداک» پهلوی یا سغدی است به معنای «بخشِ گرد و برجسته، چیز فراهم آمده و گلوله شده» که نخست به قنداق نوزاد و بعدتر به قنداق تفنگ منسوب شده است و از پارسی یا ترکی به یونانی راه یافته است. منشیزاده قنداق بچه را با کلمات سغدی مربوط به لباس مثل «آغوند» (پوشیدن، پوشاندن) و «آغوذ» (لفاف، روپوش) و «نغوذن/ نغودن/ نعاودن» (لباس) مربوط دانسته که به لحاظ آوایی درست نمینماید.
همچنین حدسم آن است که «غُند» سغدی کوتاه و ساده شده و به صورت «غده» در آمده و به عربی راه یافته است. «غده» در متون عربی کهن نیامده و ریشهی مشخصی در زبانهای سامی ندارد. کهنترین متنی که در آن «غده» و «غدد» را یافتهام، «کشف الاسرار و عده الابرار» رشیدالدین میبدی است و اشاراتی پراکنده در آثار ابن سینا و قابوسنامه. اینها همه در اواخر دوران عمر زبان سغدی در ایران شمال شرقی نوشته شدهاند که قلمرو رواج زبان سغدی بوده و حدسم آن است که این ساده شدن اصولا در زبان سغدی رخ داده باشد، و از آنجا به پارسی راه یافته باشد. با این حال «غده» و «غدد» در متون ادبی و شعر پارسی نیامده و هرچند در زبان وجود داشته، رواجش به دوران جدید مربوط میشود و با مدرن شدن دانش پزشکی مربوط است. در سایر زبانهای زندهی ایرانی از این ریشه چنین واژگانی برخاستهاند: «غونْدَیْ» (آدم خپل و فربه) و «قونْدی» (تپهی کوچک، برآمدگی زمین) «بوغونْد» (چیز گِرد، گلوله) و «بوغونْدی» (پشته، توده) و «بوغونْدَیْ» (بچهی تپل دو سه ساله) و «غونْدال» (رتیل) فارسی افغانی، «قَنب» (غنچه، در دید آیلرس) و «غده» و «غدد» و «قُنْدُز» (بیدستر) و «قَنْدَق/ قَنْداق» (قنداق تفنگ) و احتمالا «قُنْبُلَه» (نارنجک، بمب، حدس میزنم از قنبل پارسی وامگیری شده باشد) عربی، «غُنْچَه» (چنبر زدن مار) و «گَرْد و غُنْد» (گِرد و گلولهای) و «قُدّوک» (آدمی یا جانور خپل و توپُر) و «قُلَّه» (گِرد، گویوار) و «قُلَّک» (آدم چاق و خپل) سیستانی، «کُچِه» (غنچه) اردستانی، «غون/ غونْد» (فراهمامده، گرد شده) سیوندی، «قُنْدَه» (کلاف نخ، چیز گرد شده، گلوله) تربت حیدری، «غُن/ قُن» (تودهی جمعیت، یک گُله آدم)، «غَنْدال» (عنکبوت، رتیل) شغنی، «غِنْدال» (عقرب) وخی، «گِرْد و قُنْد» (جمعوجور، چفت و بست شده) زرقانی، «قونْدوز» (بیدستر) و قَنْداق» (قنداق تفنگ) ترکی، «کونْداک» (قنداق تفنگ) بلوچی، «قُمْبُل» (کون) دوانی، «قونْبول» (کون) پشتون، «غُلُمْپ» (برآمدگی) راوری، «گُمْبِلیَه» (گلولهی کاموا) آشتیانی، «گُمْبَلَک» (قارچ) دماوندی، «قومْبیلی» (قلنبه، گرد) طاری، «گُلْما» (گلولهی نخ) سمنانی
مشتقهای این ریشه در شعر و ادب پارسی زیاد به کار گرفته شدهاند، اما کاربردشان بیشتر به زبان ادبی قدیمی محدود است:
رودکی سمرقندی: «مار و غنده کربشه با کژدمان خورد ایشان گوشت روی مردمان»
فردوسی توسی: «نمایی مرا جای دیو سپید همان جای پولاد غندی و بید»
عنصری بلخی: «نقیبان ز دیدن بمانند کُند گر ایشان همیشه نباشند غُند»
کسایی مروزی: «میتند گرد سرای و در تو غُنده کنون باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان»
ایرانشاه بن ابیالخیر: «گهی چرخ و ناوک انداختند شکسته سر برجش از غندهسنگ»